گذشت یک سال دیگر در چشم برهم زدنی که گویی انگار همین دیروز بود و دیروزهایی دیگر .
دلتنگیهایی که بر روی هم انباشته میشوند
ندیدنها و نبودنهایی که در تنهاییها اشک و خاطرههایی که آرزو شده اند
آرزوهایی بزرگ برای من
امّا
در دستان کوچک بچّهها ...
در دنیای بعد از مرگ بخشی از زندگی اهالی آنجا آزادیست ،
شاید به این معنا
آدم هر چقدر هم که سرش شلوغ باشه و فکرش مشغول ،
کار زیادی داشته باشه و سرگرمِ خودش باشه ،
از خاطرهها و آلبوم عکسها که بگذریم
بالاخره یه روز گُذرش به کُمُد قدیمیدر بسته یا شایدم به طاقچه بالایی اتاقی که مدتها ازش بی خبر مونده خواهد افتاد .
با کُلّی فکر و خیال و نگاه کردن به اسباب بازیهای قدیمیو گاهی هم تبسُّمیلبخند گونه
همبازیهای قدیمیرا هم میبیند ِ
آنجا دیگه کلمات خیلی به کار نمیان
یادمون باشه
اگر سراغی از خاطرهای میگیریم مواظب باشیم که
اسباب بازیهای قدیمیو کنار گذاشته شده هم شعور و شخصیتی دارند
نکنه با لبخندمون مسخرشون کنیم
نکنه با حرفامون نسبت به اینکه در گذشته چه برخوردی داشتیم عزَّت نفسشون رو خورد کنیم .
نکنه از اینکه در گذشته با تُندی و تنفُّر پَسِشون زدیم به شعورشون توهین کنیم .
یادمون باشه یه روزایی حتی یه لحظههایی دلمون که اینقد بهش میبالیم با همین کهنه اسبابا خوش بود و سرگرم .
لحظههایی کوتاه و شایدم بی ارزش .
سالها باید بگذرد تا بفهمیم به دلخوشیهای دیگران گیر ندهیم چرا که با همین دلخوشیها تحمل سختیهای زندگی آسون میشه .
اینکه دوست داشتن هم عضوی از بدن و از دلخوشیهاست و جزئی از داشتهها .
پس
دوست بداریم تا آرامشی داشته باشیم با داشتههامون و آرام باشیم حتی اگه همهی دنیا غمگین باشن و ناآرام .
آدم هر چقدر هم که سرش شلوغ باشه و فکرش مشغول ،
کار زیادی داشته باشه و سرگرمِ خودش باشه ،
از خاطرهها و آلبوم عکسها که بگذریم
بالاخره یه روز گُذرش به کُمُد قدیمیدر بسته یا شایدم به طاقچه بالایی اتاقی که مدتها ازش بی خبر مونده خواهد افتاد .
با کُلّی فکر و خیال و نگاه کردن به اسباب بازیهای قدیمیو گاهی هم تبسُّمیلبخند گونه
همبازیهای قدیمیرا هم میبیند ِ
آنجا دیگه کلمات خیلی به کار نمیان
یادمون باشه
اگر سراغی از خاطرهای میگیریم مواظب باشیم که
اسباب بازیهای قدیمیو کنار گذاشته شده هم شعور و شخصیتی دارند
نکنه با لبخندمون مسخرشون کنیم
نکنه با حرفامون نسبت به اینکه در گذشته چه برخوردی داشتیم عزَّت نفسشون رو خورد کنیم .
نکنه از اینکه در گذشته با تُندی و تنفُّر پَسِشون زدیم به شعورشون توهین کنیم .
یادمون باشه یه روزایی حتی یه لحظههایی دلمون که اینقد بهش میبالیم با همین کهنه اسبابا خوش بود و سرگرم .
لحظههایی کوتاه و شایدم بی ارزش .
سالها باید بگذرد تا بفهمیم به دلخوشیهای دیگران گیر ندهیم چرا که با همین دلخوشیها تحمل سختیهای زندگی آسون میشه .
اینکه دوست داشتن هم عضوی از بدن و از دلخوشیهاست و جزئی از داشتهها .
پس
دوست بداریم تا آرامشی داشته باشیم با داشتههامون و آرام باشیم حتی اگه همهی دنیا غمگین باشن و ناآرام .
گذشت یک سال دیگر در چشم برهم زدنی که گویی انگار همین دیروز بود و دیروزهایی دیگر .
دلتنگیهایی که بر روی هم انباشته میشوند
ندیدنها و نبودنهایی که در تنهاییها اشک و خاطرههایی که آرزو شده اند
آرزوهایی بزرگ برای من
امّا
در دستان کوچک بچّهها ...
مرا با تو سرّیست و دلی صبور که دیدگانم را به روی تو باز میکنند
در نظر ، ستم و جدایی ،
که طاقت جور به شوق دیدار نداشته و حُکم از آنِ تو باشد که روی از من برتابی .
اگر خلقی با روزگار دشمنی کنند من نیز طرفدار کسانی خواهم بود
که روزگار را عجیب و دوستی اش را غریبانه میدانند.
روزگاری که در آن چهرههای متبسّم با لبهایی خندان بیشتر از چشمهایی که گریه میکنند درد میکشند .
و خوشبختی را در زنگهای غیر منتظره میبینند .
کسانی که هر روز دلتنگ هم میشوند .
نیمه شبی هوایی احساسی میشوند که عطری در أن جاری میشود با فکری که به زبان میآید
دوباره
به یادتم
گریههای یواشکی هم ...
و من در آن کوچهی خاکی بهاری از سَرِ شاخهی خَم گشته درختی شکوفهای چیدم و غَمِ تنهایی خود را به دیوار دلم کوبیدم .
خزان شد دیوار بهاری
با سنگینی غَم و تنهایی دل .
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
تو چه میدانی از دلِ تنگم
از تنهایی
روزهای انتظار
از دوردستهای خاکستری
این روزها بیشتر از همیشه خوشیهایم را گریه میکنم
و
تو چه سَرد از من عبور میکنی !!!
همیشه همه چیز اونطور که به نظر میاد نیست
یه روزایی ، یه چیزایی ، یه حرفایی و یه کارایی که
دیگران بهش میگن راز .
آن حال و آن زمان که (.....ِ.) را فقط من میدونستم و اون .
چقد خوب بود و قشنگ ،
که هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود هر کس هر حرفی رو دلش میخواست میزد و هر جوری میخواست نگاه میکرد اصلاً مهم نبود
چرا که ما میدونستیم و دیگران خبر نداشتن.
من ___ ...
ما بودیم
آن هنگام زمین میلرزید
لرزیدنها ، ترسیدنها و انتظارهای استرس دار دوست داشتنی بودن ،
شاید بخاطر این بود که میخواستن لحظاتی به یاد ماندنی باشند .
لحظهای برای یک اتفاق خوب بنام عشق و گاهی هم نشدنی ترین کار دنیا .
و گاهی اوقات باید بی خیال باشی اونم از نوعی که به طور معمول بعد از انتظار کشیدنهای طولانی پیش میاد .
یه مدت تلاش بیهوده و این طرف و آن طرف دویدن .
بخواهی و نخواهن .
حسِّ بریدن و خستگی
اینکه هیچ چیز برایت مهم نیست به آنجایی میرسی که هیچ فرقی ندارد
برسی یا نرسی ،
بمانی یا بروی ،
دلتنگی هم معنایی نداره ،
فقط میگی بی خیال ،
و چه غمگین است این بی خیالی !!!
در میانهی غم و سیاهی شب به حال و احوال خودم و تمام قلبهای بی کس و تنها فکر میکنم که
روزی بهاری بودن و اکنون همانند برگ زیر پا رنگی ندارن .
من انتقامم را از زندگی خواهم گرفت و به روزگار خواهم خندید
اما دروغ چرا
حالم این روزا اصلا خوب نیست
حواسم هیچ جا جمع نیست ، نه اینجاست و نه آنجا
لحظهای بال در میارم و زمانی میسوزم قدری که ببشتر فکر میکنم
میبینم اصلاً توانشو ندارم که با روزگار رودررو بشم و بازم باید بگم
خسته نباشی روزگار
با من که نساختی حداقل با بعضیها بساز ...
تعداد صفحات : 0