همیشه همه چیز اونطور که به نظر میاد نیست
یه روزایی ، یه چیزایی ، یه حرفایی و یه کارایی که
دیگران بهش میگن راز .
آن حال و آن زمان که (.....ِ.) را فقط من میدونستم و اون .
چقد خوب بود و قشنگ ،
که هیچ کس و هیچ چیز مهم نبود هر کس هر حرفی رو دلش میخواست میزد و هر جوری میخواست نگاه میکرد اصلاً مهم نبود
چرا که ما میدونستیم و دیگران خبر نداشتن.
من ___ ...
ما بودیم
آن هنگام زمین میلرزید
لرزیدنها ، ترسیدنها و انتظارهای استرس دار دوست داشتنی بودن ،
شاید بخاطر این بود که میخواستن لحظاتی به یاد ماندنی باشند .
لحظهای برای یک اتفاق خوب بنام عشق و گاهی هم نشدنی ترین کار دنیا .
و گاهی اوقات باید بی خیال باشی اونم از نوعی که به طور معمول بعد از انتظار کشیدنهای طولانی پیش میاد .
یه مدت تلاش بیهوده و این طرف و آن طرف دویدن .
بخواهی و نخواهن .
حسِّ بریدن و خستگی
اینکه هیچ چیز برایت مهم نیست به آنجایی میرسی که هیچ فرقی ندارد
برسی یا نرسی ،
بمانی یا بروی ،
دلتنگی هم معنایی نداره ،
فقط میگی بی خیال ،
و چه غمگین است این بی خیالی !!!
در میانهی غم و سیاهی شب به حال و احوال خودم و تمام قلبهای بی کس و تنها فکر میکنم که
روزی بهاری بودن و اکنون همانند برگ زیر پا رنگی ندارن .
من انتقامم را از زندگی خواهم گرفت و به روزگار خواهم خندید
اما دروغ چرا
حالم این روزا اصلا خوب نیست
حواسم هیچ جا جمع نیست ، نه اینجاست و نه آنجا
لحظهای بال در میارم و زمانی میسوزم قدری که ببشتر فکر میکنم
میبینم اصلاً توانشو ندارم که با روزگار رودررو بشم و بازم باید بگم
خسته نباشی روزگار
با من که نساختی حداقل با بعضیها بساز ...
بازدید : 215
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 6:33